بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
مولوی
مولانا جلالالدین محمد بلخی، هم از حیث بلندی افکار و شور انگیزی اشعار و هم از لحاظ مقدار شعری که از او باقی مانده است یکی از بزرگترین شاعران ایران است. مولوی لقبی است که به جلالالدین محمد عارف و شاعر بزرگ و حکیم عالیقدر دادهاند و لقبش در دوران حیات خود جلالالدین و گاهی خداوندگار، مولانا بوده و لقب مولوی در قرنها بعد (ظاهرا قرن نهم برای وی به کار برده میشده است) و با نامهای مولوی، مولای روم، مولوی رومی شهرت یافته و در بعضی از اشعارش تخلص خاموش، خوش، دیده میشود. که گفتهاند خطاب بنام خداوندگار گفته بهاد ولد است لقب مولوی که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد در زمان خود وی و حتی در عرف تذکره نویسان شهرت نداشتند و جزء عناوین و لقبهای خاص او نمیباشد و به ظاهر این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولانا روم گرفته شده باشد. وی در سال 604 هـ . ق در بلخ متولد شد پدرش در تربیت وی بسیار کوشید. پدر وی سلطانالدین ولد که لقب سلطانالعلما داشت، مدرس و واعظی بود خوش بیان و خطیب جلالالدین محمد شمس و به روایتی 14 ساله بود که پدرش بهاد ولد بر قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار شد در این سفر چون به نیشابور رسیدند شیخ عار خود به دیدن مولانا بها الدین آمد کتاب اسرارنامه خود را به جلالالدین محمد هدیه داد و به پدر شگرفت: زود باشد که پسر تو آتش در سوختگان عالم زند. پس از چندی بهاالدین ولد و خاندانش به شهر قونیه کوچیدند و در این شهر که در آن زمان جزء ولایت روم شرقی بود اقامت گزیدند و او در این شهر به وعظ و تدریس میپرداخت پس از وفات وی، مولانا جلالالدین محمد که در این هنگام 24 ساله بود و به وصیت پدر یا به خواهش مریدان بر جای پدر نشست و بساط وعظ و افادت بگسترد و شغل فتوی و تزکیه را رونق داد. یکسال تمام دور از طریقت، شریعت بود تا برهانالدین محقق ترمذی بدو پیوست و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق اجازه ارشاد و دستگیری یافت و روزها به شغل تدریس مشغول بود و قیل و قال مدرسه میگذرانید و طالبان علم و اهل بحث و نظر و خلاف بر وی گرد آمده بودند و مولانا سرگرم تدریس بود فتوی مینوشت و سخن میراند او در این مدت از خود غافل بود و با عمر و زید مشغول بود مردم روزگار نیز بر زهد و تقوی او متفق بودند.
در آن هنگام که پدرش هنوز زنده بود و در راه بازگشت از حج بودند مدتی در شام و سپس در شهرهای آسیای صغیر روزگار گذرانیدند.
جلالالدین در لاندره به اشاره پدر گوهر خاتون دختر شرفالدین را به زنی گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقی روم رخت به قونیه کشیدند تا اینکه در سال 628 بهادالدین درگذشت و برهانالدین که از شاگردان بهاد ولد بود جلالالدین را تحت ارشاد خود گرفت و چون به سال 638 درگذشت جلالالدین جای او را گرفت و بعد به مدت 5 سال یعنی تا سال 642 که شمس تبریزی به قونیه آمد بر مسند ارشاد و تدریس و به تربیت طالبان علوم شریعت همت گماشت و به زهد و ریاضت و احاطه به علمهای ظاهری و شیوایی سخنان در شهر، شهره شد در این زمان سفر 7 ساله مولانا به شام و حلب نیز در سال 630 به اشاره برهانالدین و برای تکمیل کمالات و معلومات صورت گرفت. تا اینکه مولانا پس از آشنایی با شمس تبریزی صورت دیگری به خود میگیرد شمسالدین محمد بن علی بن ملک داد متولد 645 معروف به شمس تبریز شوریدهای از شوریدگان روزگار خود بود وی به سال 642 به قونیه وارد شد.
و در سال 643 از قونیه بار سفر ببست و به دمشق پناه برد و بدین سال پس از شانزده ماه همدمی مولانا را در آتش هجران بگداخت مولانا پس از آگاهی از اقامت شمس در دمشق نخست با غزلها، نامهها، پیامها از او خواستار برگشتش شد و بعد پسر خود سلطان ولد را با جمعی از یاران به جستجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشیمانی و عذرخواهی مردم را از رفتار خود با او بیان داشت شمس این دعوت را پذیرفت و به سال 644 به قونیه بازگشت. اما بار دیگر با جهل و خودخواهی مردم و تعصب عوام روبرو شد و ناگزیر به سال 645 از قونیه گریخت. مولانا باز در پی او روان شد و کوی به کوی برزن به برزن به دنبال گمشده خود بود و نشانی از او نیافت و در این میان سر به شیدایی برآورد و غزلیات خود را نام او مزین ساخت بیشتر غزلیات آتشین سوزناک دیوان شمس دست آورد همین لحظات است:
به هر تقدیر شمس تبریزی که مولانا با عشق سوزان او را میپرستید با غیبت ناگهانی خود مولوی را بیش از پیش به جهان عشق و هیجان سوق داد و از مسند وعظ و تدریس به محفل وجد و سماع رهنمون شد و خود چنان میگوید:
زاهد بودم ترانه گویم کردی |
|
سر دفتر بزم و باده جویم کردی |
سجاده نشین با وقاری بودم |
|
بازیچه کودکان کویم کردی |
پس از غیبت شمس تبریزی، شور مایه مولانا صلاح الدین زرکوب بوده است؛ وی در قونیه زرگری عامی و سادهدل و پاک بوده و مولانا را شیفته خود کرده است چنان که میگوید:
چونکهگلرفتوگلستانشدخراب |
|
بوی گل را از چه جوییم از گلاب |
صلاحالدین زرکوب مدت 10 سال از سال (647 – 657) مولانا را شیفته خود کرد و بیش از 70 غزل از غزلهای شورانگیز مولانا به نام وی زیور گرفت، صلاحالدین نیز از دست رفت، ولی روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه با آهنگ شورانگیزتر و سوزندهتری بود و آن با جاذبه حسامالدین چلپی حاصل آمد حسامالدین از خاندانی اهل سلوک بود و پس از مرگ صلاحالدین سرود مایه جان مولانا و پیدایش اثر عظیم و جاودانه مثنوی گردید مولوی 15 سال را با حسامالدین همدم و هم صحبت بود و مثنوی معنوی یکی از بزرگترین آثار ذوق و اندیشه بشری را حاصل آورد چنانکه میگوید:
ای ضیاالدین حسام الدین تویی |
|
گر گذاشت از مه به نورت مثنوی |
مثنوی را چون تو مبدا بودهای |
|
گز فزون گردد تواش افزودهای |
روز یکشنبه پنجم جمادیالاخر سال 672 هـ . ق مولانا بدرود زندگی گفت خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون کردند جسم پاکش در مقبره خانوادگی در کنار پدر در خاک آرمید بر سر تربت او بارگاهی است که به قبه خضرا شهرت دارد.
آثار مولوی
مثنوی معنوی، غزلیات شمس تبریزی، رباعیات، فیه مافیه، مکاتیب، مجالس سبعه.
از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پاییز ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار
فروغ فرخزاد در سال 1313 در تهران چشم به جهان گشود پس از گذراندن دوره های آموزشی دبستانی و دبیرستانی برای آموزش نقاشی به هنرستان نقاشی رفت در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت کرد |
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری
اشتراک